بخش قلب زنان ( داستان کوتاه )
: بازرس میاد همه جا را مرتب کنید !
پرستاری هراسان و عصبی این را به همراهان بیماران گفت و دوان - دوان به اطاق دیگر رفت تا به آنها هم بگوید . در کریدور بخش قلب زنان ولوله و هنگامه ای افتاده بود که اصلا قابل قیاس با سکون نیم ساعت قبل آنجا نبود . از هرطرف کادر و خدمه تو راهرو و اطاق ها ریختند و تی ها را بر زمین مات و کدر کشیدند و سراسر آن را برق انداختند . ملافه های رنگ و رورفته بیماران را برداشتند وهمه را تازه و نونوار کردند . حتی لچک سر بیماران را و لباس هایشان را به ما همراهان توصیه کردند زود عوض کنیم .
میرفتم از پرستاری ملافه بگیرم گفت : صبر کن یه لحظه . و رفت توی دستشوئی و وقتی بیرون آمد رژ لبش را پاک کرده و مقنعه را تا نصف چشمهایش پایین کشیده بود .
می آمدند و می رفتند و در گوشی به هم چیزی می گفتند . پرستاری آمد و با لبخند به من گفت : خانوم لطفا فلاکس را بدین آب جوش برایتان بیاورم .
در حالی که نیم ساعت قبل وقی آب جوش میخواستم با اخم گفت : نداریم ! بعد ازاینکه وقت ملاقات تمام شد میدهیم ...
فلاکس را ندادم و گفتم : خودش جوش آورده است ! یه جوری نگاهم کرد و رویش را برگرداند و رفت .
بازرس آمد . سکوت تمام کریدور را که نه انگار تمام دنیا را فرا گرفت . صدای قدم ها پاورچین شده بود . مثل اینکه داشتند دزدی میکردند . بعد از مدتی وارد اطاق ما شدند . یک بازرس و دو پرستار ناشناس . پرستارها به اینجا و آنجا سر کشیدند و در زیرنویس چیزهایی نوشتند . مریض ها خودشان را به خواب زده بودند جز مریض من ! کنار تختش ایستاده بودم و نگاهش میکردم . با اشاره به من گفت آرام باشم . بازرس همراهان را بیست سوالی میکرد . آنها هم از وضعیت بسیارعالی بیمارستان تعریف و از اخلاق بسیار خوش پرستاران قدردانی میکردند . در حالی که یک ساعت پیش یکی به من گفت : مثل سگ آدمو گاز میگیرند اخلاق ندارن که !
رسیدند به من . بازرس گفت : به بیمارتان خوب میرسند ؟ تا حرفی از دهانم بیرون بیاد مریضم پا شد و گفت : آقای بازرس ! همراه من لال است . نمیتونه حرف بزنه !! دخترمه ...
مات و متحیر ماندم . بازرس گفت : اشکالی نداره ! میتونه بشنوه ؟ مریضم گفت : آره خیلی هم خوب !! بازرس رو کرد به من و گفت : پس لطفا با بالا - پایین آوردن سرت به سوالهایم جواب بده . اینطوری ........... ! و سرش را پایین آورد وگفت : این یعنی آره و بالا برد و گفت : این یعنی نه !!!!
خنده ام گرفت و گفتم : جناب ! من آرتروز گردن دارم نمیتونم مثل شما سرم را پایین بیندازم . !
مریضم توی تختش ولو شد و گفت : امان از زبان تو !!!!!!!!!!!
.....................